| پیچـک |
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

[می شود باز هم بغلم کنی؟!]



رايحه ها خاطرات را زنده می کنند و صحنه ها را تداعی!
سر درد عجیبی جمجمه ام را احاطه کرده بود.
با چشمانی خمار و تنی خسته، خیابان را نظاره گر بودم؛
که ناگهان رايحه ای شامه ام را نوازش داد!
گویی در شش هایم گلستان رویید.
ذهن، پر پرواز گرفت و به ناکجا آباد سفر کرد.
رایحه برای سلول هایم آشنا بود.
انگار فهمیده بودند که دلتنگ روز های بیخیالیِ کودکی ام؛ که به سراغم آمده بودند. ماشین زمان مرا به سال‌های دور برد و درست روبه روی دربی قدیمی توقف کرد.
به راستی این من بودم ‌؟!
طفلی سه ساله و نیمه که با دیدن اولین سه چرخه ی زندگی اش، چشمانش ستاره ای شده بود و می درخشید.
پیراهنش را بالا زد و بر روی سه چرخه نشست، چند باری که رکاب زد؛ فرمان از دستش رها شد و برزمین افتاد.
سر زانوان نحیفش خراش برداشته بود و باریکه ای از خون بر روی آن جاری بود.
با پشت دست اشک هایش را محکم پاک کرد و دوباره سوار شد.
دوباره رکاب زد.
و اینبار تمام تلاشش را به کار برد تا بر فرمان تسلطِ کامل داشته باشد.
تازه می خواست از تسلط نصفه نیمه ای که پیدا کرده بود لذت ببرد؛ که ناگهان یکی از چرخ های آن موجودِ آهنیِ دوست داشتنی رها شد و دخترک را نقش زمین کرد.
پس از مکثی کوتاه، خودش را جمع و جور کرد و زانوانش را بغل گرفت :
میگم خدا جون، اگه گریه کنم اشکال داره؟!
دستان کوچکش را بالا آورد و بند انگشت نمکینش را نشان آسمان داد :
انقد، فقط انقد!
قول میدم زیاد گریه نکنم.
تو هم قول میدی بغلم کنی؟!
آخه زانوهام درد می کنه!
به آنی رايحه ای در فضا پخش شد.
گویی خدا می خواست وجودش را به دخترک قصه ی ما ثابت کند.
آقاجان که از راه رسید؛ رو به روی نور دیده اش زانو
زد و دستی بر سر او کشید :
چیشده بابا جان؟
گریه چرا؟!
دخترک چشمان به اشک نشسته اش را به چشمان پدربزرگِ مهربانش دوخت :
سه چرخه م خراب شد؛ افتادم زمین.
آقاجون؟! می تونی برام درستش کنی؟!
آقا جانش چسب زخم را بر روی زانویش زد و گفت :
آره بابا جان، آره جانکم.
و چه زود غم هایش را فراموش می کرد این دختر :
واقعا آقا جون؟! باور کنم؟!
خنده ای که بر لب های آقاجانش نقش بست و آن دوگویی که به نشانه ی تایید پلک می زدند؛ آرامش را به قلب دختر بازگرداندند.
دسته ی سه چرخه اش را گرفت و آن را به سمت حیاط کشید.
که گفته بود فقط مورچه ها می توانند باری چند برابر جسم خودشان را به دوش بکشند؟!
این طفل سه ساله و نیمه که خودش هم قد سه چرخه اش بود؛ مثال نقضی بارز بود!
به حیاط خانه که رسید سرش را به سمت آسمان بلند و با خود نجوا کرد :
حواسم هستا خدا جون.
ممنونم که بغلم کردی ‌!


چشمانم را باز می کنم و به زمان حال بر می گردم.
چشمانِ بی قرارم، آسمانِ شب را می کاود.
می شود باز هم بغلم کنی؟!
اما اینبار بسی محکم تر...
چرا که نه تنها زانوان، بلکه تمام تنم درد می کند...

✍️نوشته های دیگر به آدرسِ : ble.ir/join/YWUzOThlNm
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات