سوک پس از آن شب دیگر به لب ساحل نرفت ، از ساحل و دریا متنفر شد و خودش را توی اتاق مسافرخانه حبس کرد. یک شب حدود ساعت دو پیامی از طرف کوک روی صفحه ی موبایلش ظاهر شد: اتیش روشن کردم ، سردت نیست؟
سرش را از پنجره بیرون برد و کوک را دید که از کنار آتش روشن برایش دست تکان میدهد. سوک با سر به کوک سلام کرد و جواب داد: الان توی مودی نیستم که بیام کنار اتیش بشینم، به بچه ها خبر بده بیان باهات وقت بگذرونن.
کوک اتش را رها کرد. نیم ساعت بعد جلوی در اتاق سوک ظاهر شد و بی هیچ معطلی در را باز کرد.
(هوی ... اینجا اتاق یه دختره ها ، شاید من لخت بودم) سوک اگر توی مود خوبی بود حتما چنین حرف هایی میزد ، ولی هیچ چیز نگفت. توی دست های کوک دو تا سیب زمینی شیرین بود که با دقت توی فویل پیچیده بود. جلو رفت و یکی از فویل ها را به سوک داد و وقتی دستش خالی شد. دست سوک متعجب را گرفت و از اتاق بیرون برد.
سوک را روی یک چهارپایه ی تاشو نشاند و سیب زمینی ها را با دقت کنار آتش گذاشت. آن طرف اتش رو به روی سوک نشست و با چوب بلندی مشغول جا به جا کردن هیزم ها شد. سوک حرفی نمی زد و فقط دست هایش را با اتش گرم می کرد. هوا بیش از حد سرد شده بود و اتش زیاد گرم نمی کرد. کوک پرید و از توی مسافرخانه دو تا کاپشن که معلوم نبود مال کدام بخت برگشته ای است را برداشت و یکی را با دقت روی شانه های سوک انداخت و دیگری را خودش پوشید. خانم وانگ که از پنجره این صحنه را میدید لبخند زد. کوک سیب زمینی ها را بعد از چند بار سوختن انگشتانش بیرون کشید. یکی را با دقت پوست گرفت و فوت کرد و به دهن سوک نزدیک کرد. سوک یک گاز کوچک زد و سیب زمینی را از دست کوک گرفت. هنوز محو اتش بود و حواسش به چیز دیگری پرت.
کوک همه ی سیب زمینی شیرین اش را در سکوت و با اشتها خورد. بعد جلو رفت و دوباره دستش را به طرف سوک دراز کرد. سوک بی حواس دستش را گرفت و خنده ی خبیثانه ی کوک را ندید. توی دست دیگرش سیب زمینی شیرین یخ کرده بود و با گاز های مورچه ای سوک ممکن بود تنها کمی پیش از فاسد شدن تمام بشود.
کوک دست سوک را همان طور که توی دستش بود توی جیب کاپشنش فرو کرد و تمام شب را کنار ساحل قدم زدند.
کوک به سوک گفت: نباید از ساحل بیچاره بدت بیاد، ساحل که گناهی نداره...
سوک گفت: نمیشه از جایی که خاطره ی بدی داری خوشت بیاد
کوک جواب داد: ما از اینجا خاطره های خوب هم داریم ، میتونیم بازم بسازیم!
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: