نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

و درنهایت، هیچ

شمارۀ ۱۰۴ | سامان اسماعیلی

سال‌به‌سال در نوروز به وارسی و بررسی اتفاقات یک‌ سال گذشته می‌نشینیم. هرچقدر بیشتر جزئی‌نگرانه نگاه کنیم و در بطن بعضی از اتفاقات فرو رویم، متوجه می‌شویم که آنچه رخ داده، چیزی جز تقدیر و سرشت روزگار نبوده که در لحظۀ وقوع، آن را نمی‌توانیم بدانیم. فقط بعدتر وقتی آب‌ها از آسیاب افتاد، می‌فهمیم که انگار قرار بوده همین شود. انگار اصلاً از اول نوشته شده بوده.

ولی خب، توسط چه کسی؟ با چه کیفیتی؟ آیا واقعاً کسی نشسته و با خودکار قرمز مسیر زندگی ما را خط‌کشی کرده؟ اگر کرده، پس چرا دست‌خطش این‌قدر ناخواناست؟ چرا پر از حاشیه‌نویسی‌های مبهم و جمله‌های نصفه‌نیمه است؟ این‌ها سؤالاتی است که ذهن آدم را آزار می‌دهد؛ البته نه ذهن آدم‌های خیلی موفق. آن‌ها وقت ندارند برای این چرت‌وپرت‌ها. بیشتر ذهن آدم‌هایی مثل من را آزار می‌دهد، آدم‌هایی که وسط عید ساعت سه بعدازظهر با شلوار چهارخانه روی مبل افتاده‌اند و به سقف نگاه می‌کنند و به این فکر می‌کنند که چطور همه‌چیز به همین‌جا ختم شد؛ البته «همین‌جا» لزوماً جای بدی نیست؛ ولی جای خاصی هم نیست. چیزی شبیه به صفحهٔ آخرِ رمانی که خیلی بد تمام شده؛ آن‌قدر بد که آدم بعداز خواندن آن کتاب را می‌بندد، چند دقیقه نگاهش می‌کند و با خودش می‌گوید: «خب که چی؟» و بعد، خیلی عادی زندگی‌اش را ادامه می‌دهد.

حقیقتش را بخواهید، این سؤال از مدت‌ها پیش در ذهنم ماند. از یک بحث بی‌اهمیت با دوستی که در گروه تحریریهٔ نشریه شروع شد. پرسید: «سرِ کدوم نوشت؟» و بحثی که قرار بود یکی‌دو ساعت طول بکشد، ادامه پیدا نکرد؛ چراکه طرفین تصمیم گرفتند ضمن احترام به یکدیگر، سکوت اختیار کنند، عقاید خود را نزد خود نگه دارند و آن‌ها را در گوشت و پوست و خون یکدیگر وارد نکنند. همهٔ حاضرین ساکت شدند و بحثی روی آن پیام‌ها شکل نگرفت؛ اما سؤال همان‌طور در ذهنم باقی ماند.

اگر سرنوشت از پیش نوشته شده، پس چرا ما این‌قدر زور می‌زنیم؟ اگر نه، چرا هر تصمیمی که می‌گیریم انگار دست آخر به همان‌جایی می‌رسیم که قرار بوده؟ آیا واقعاً می‌توان سرنوشت را از سر نوشت؟ و اگر بتوان، آیا نتیجهٔ متفاوتی خواهد داشت یا صرفاً مسیر تغییر می‌کند، نه مقصد؟ شاید این‌ همه تقلای ما چیزی جز تلاشی مذبوحانه برای یافتن معنا در جهانی بی‌معنا نباشد یا شاید برعکس، تلاش ما برای ایجاد نظم در بی‌نظمی‌ای است که نمی‌خواهیم به آن اعتراف کنیم.

ما عادت کرده‌ایم برای هرچیزی معنایی بتراشیم، برای هر اتفاقی دلیلی پیدا کنیم، نقاط بی‌سروتَه را به هم وصل کنیم به امید اینکه تصویر پایانی چیزی را به ما نمایش دهد که علتی باشد برای تمام معلول‌های نامعلوم زندگی‌مان، غافل ازاینکه شاید زندگی پازلی باشد که قرار است ناقص تمام شود. شاید هیچ داستان یکدستی وجود ندارد. شاید گذشته و آیندهٔ ما قرار نیست خطی را تشکیل دهند که از نقطهٔ آغاز به یک پایان مشخص برسد. شاید فقط یک سری اتفاق پراکنده است که ما با وسواس به دنبال ربط‌دادنشان به هم هستیم، مثل کسی که از میان ابرهای درهم‌تنیده به‌دنبال اشکالی آشنا می‌گردد، غافل ازاینکه این اشکال فقط زاییدهٔ نگاه او هستند، نه چیزی که واقعاً آنجا وجود دارد.

عجیب‌تر آن است که، این عادت نه فقط در زندگی شخصی، بلکه در مقیاس‌های کلان‌تر هم تکرار می‌شود. عادت کرده‌ایم برای گذر زمان معنایی بتراشیم، سال را نو اعلام کنیم و جشن بگیریم؛ گویی که با تغییر یک عدد در تقویم همه‌چیز از نو آغاز خواهد شد و این مرزبندی‌های قراردادی واقعاً تفاوتی ایجاد می‌کنند؛ ولی مگر تفاوتی ایجاد می‌کنند؟ آیا نوروز چیزی جز خطی خیالی است که روی چرخه‌ای بی‌پایان کشیده‌ایم؟ تقویم را ورق می‌زنیم و فکر می‌کنیم که یک دور دیگر کامل شد؛ اما مگر زندگی چیزی جز تکرار مکررات است؟ شاید آنچه تغییر می‌کند فقط ما باشیم: کمی پیرتر، کمی خسته‌تر، کمی امیدوارتر یا ناامیدتر؛ ولی در نهایت همان آدم‌هایی که سال قبل هم همین فکرها را از سر گذراندند و به جایی نرسیدند.

اما شاید مشکل از خود سؤال باشد. شاید اساساً لازم نیست به این فکر کنیم که «آیا سرنوشت نوشته شده است؟» بلکه باید بپرسیم «اگر نوشته شده باشد، اصلاً چه فرقی می‌کند؟» به‌هرحال، زندگی همان چیزی است که هست با تمام اتفاقات کوچک و بزرگ، با تمام لحظات مبهمی که بعدتر تلاش می‌کنیم در آن‌ها طرح و منطقی بیابیم؛ اما آیا این تلاش به‌خودی‌خود بیهوده است؟ فرض کنیم که هیچ داستان یکدستی وجود ندارد و زندگی چیزی نیست جز مجموعه‌ای از تصادف‌های بی‌معنا. آیا این باعث می‌شود که تجربهٔ آن کم‌ارزش‌تر شود؟ یا برعکس، این ماجرا را جذاب‌تر می‌کند؛ چون می‌توانیم خودمان داستان را هرطور که دوست داریم، تفسیر کنیم؟ شاید ما همان راویانی هستیم که در غیاب نویسنده، مسئولیت معنابخشیدن به روایت را بر عهده گرفته‌ایم؛ هرچند که می‌دانیم این روایت قرار نیست پایان روشنی داشته باشد. در نهایت سؤال بزرگ‌تر این است؛ اگر تمام این تلاش‌ها و تصمیم‌ها و انتخاب‌ها در نهایت به همان نقطه ختم شود که از ابتدا مقدر بوده، آیا تلاش‌کردن باز هم ارزش دارد؟ یا تنها ارزشش این است که برای لحظه‌ای احساس کنیم که خودمان انتخاب کرده‌ایم، حتی اگر در واقع هیچ‌چیز را تغییر نداده باشیم؟

شاید مهم نیست که پاسخ این سؤالات را بدانیم. شاید مهم‌تر این باشد که هر سال سر همان سفرهٔ هفت‌سین به همان نقطه بازمی‌گردیم، با همان سؤال‌ها، همان امیدها و همان شک‌ها. در ادامه مثل همیشه بلند می‌شویم، چایمان را سر می‌کشیم و زندگی را ادامه می‌دهیم. خب، چه کار دیگری می‌توان کرد؟

نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید